کتاب پسران آسمان
اسم من احسان است و تازه به سن تکلیف رسیدهام. جویهای آب کوچۀ ما جدول ندارد. هرچند وقت یک بار هم یک ماشین میافتد داخل جوی آب و چند نفر باید کمک کنند تا چرخ ماشین را بیرون بکشند.
همین جمعه نزدیکی ظهر، محسن – برادر کوچکم – را برده بودم تا برایش خوراکی بخرم. یک ماشین افتاده بود داخل جوی آب. من و محسن داشتیم نگاه می کردیم. آقای راننده از ماشین بیرون آمد و دنبال چند نفر میگشت تا کمکش کنند. احمدآقا، صاحب مغازۀ لوازم التحریری و آقا ابوالفضل، مأمور شهرداری رفتند برای کمک. اما هرچه تلاش کردند نتوانستند ماشین را بیرون بیاورند. احمدآقا که نفس نفس میزد، نگاهش را توی کوچه گرداند و تا چشمش به من افتاد، بلند گفت: ـ احسان جون، بیا بابا کمک کن، چرا واسادی نیگا میکنی؟ من را میگویی خشکم زده بود. با خودم گفتم من که بچهام. اینها که مرد گندهاند نتوانستند. من چه کار میتوانم بکنم؟!
نویسنده : سازمان اوقاف و امور خیریه