
اشک از چشمانش جاری شد و مانند قطرات باران صورت و گونههایش را خیس میکرد و بر زمین میافتاد. بعد از چند لحظه از جایش بلند شد و با دستانش اشک چشمانش را پاک کرد. نگاهی به اتاقش کرد. انگار چیزی در سرش بود. دوان دوان به سمت اتاقش رفت. در اتاقش را باز کرد و به طرف کمد لباسهایش رفت. به لباسهایش نگاهی کرد. یکی یکی به آنها چنگ میزد، اما یکی از یکی دیگر قدیمیتر و کهنهتر بود.
بالاخره یکی را برداشت و مشغول عوض کردن لباسهایش شد و بعد از اتاقش بیرون آمد. از پلهها پایین رفت. وقتی به پایین پلهها رسید، ایستاد. به طرف در خانه نگاه کرد. آرام آرام به سمت در خانه رفت. وقتی نزدیک در شد، دستش را به طرف دستگیره در برد تا آن را باز کند. اما همین که دستش را نزدیک دستگیره کرد لحظهای دست نگه داشت. دستانش میلرزیدند. نمیدانست که کار درستی انجام میدهد یا نه. اما او در دلش تصمیمش را گرفته بود. پس با همان دستان لرزانش دستگیره در را محکم گرفت و در را باز کرد. به بیرون نگاهی انداخت. آفتاب به صورتش میتابید و چشمانش را اذیت میکرد. دستش را جلوی چشمانش گرفت تا نور خورشید اذیتش نکند. یک پایش را بیرون از خانه گذاشت.
اما قبل از آنکه پای دیگرش را هم بیرون بگذارد و از خانه بیرون برود برگشت و به داخل خانه نگاهی کرد. به آن میز و مبلهایی که در داخل پذیرایی خانهشان بود. به میز و صندلیهای آشپرخانهشان، به اتاقش در طبقه بالا و به طاقچه خانهشان که قاب عکس پدر و مادرش بر روی آن بود. نمیدانست چه کار کند. احساس سردرگمی میکرد. اما مجتبی را به یاد آورد. به یاد آورد که چطور دیشب مقابل عکس پدر و مادرشان ایستاده بود و با چشمان اشکبار میگفت: منم میخوام یه روز… فقط یه روز برای خودم زندگی کنم.
نویسنده: یاسر بولاغی
- سمانه میثاقی
- ۰۶/۱۲/۱۳۹۸
- 184 بازدید