
درباره کتاب تارا دختر تحصیلکرده
در کنار یک واگن قرمز ایستادهام که تک و تنها در نزدیکی یک انبار رها شده است. باد میوزد، موهایم را روی صورتم میریزد و سرما از قسمت گردن پیراهنم که باز است پایین میرود. وقتی اینقدر به کوه نزدیک میشوی، بادها خیلی شدید میوزند، گویی قله کوه دارد نفسش را بیرون میدهد. آن پایین، درهای آرام و دست نخورده قرار دارد. در این حین مزرعه ما مشغول رقص است: درختهای کاج و سرو به آرامی تکان میخورند و برنجاسپها و خاربنها میلرزند و در برابر هر باد یا جریان هوایی که نزدیک میشود، سر خم میکنند.
پشت سرم، یک تپه کوچک وجود دارد که بالا میرود و به کوهپایه وصل میشود. اگر بالا را نگاه کنم، میتوانم هیبت تاریک شاهدخت سرخپوست را ببینم. تپه مملو از گندمهای وحشی است. اگر درختان کاج و سرو و برنجاسپها را به عنوان تکنوازان در نظر بگیریم، این مزرعه گندم هم گروه باله این ضیافت خواهد بود. تک تک ساقههای آن هماهنگ با هم حرکت میکنند، مانند یک میلیون بالرین هستند که پس از فشار بادها، یکی از پس دیگری سرهای طلایی خود را خم میکنند. این واکنش تنها یک لحظه طول میکشد، و هر کسی که در معرض باد باشد این صحنه را میتواند ببیند. همچنان که دارم به سمت خانهمان در دامنه تپه حرکت میکنم، شکل متفاوتی از حرکت را میبینم، سایههای بلند و سفت و سختی که لابهلای جریان هوا پیش میروند. برادرهایم بیدار شدهاند و دارند به بررسی آب و هوا میپردازند. مادرم را تصور میکنم که کنار اجاق ایستاده و گرم درست کردن پنکیکهای سبوس است. پدرم را در خیال خود میبینم که کنار در پشتی خانه خم شده، بندهای چکمههای نوک فلزیاش را میبندد و بعد از آن دستان پینه بستهاش را داخل دستکشهای جوشکاری قرار میدهد. در جاده زیر پایمان، اتوبوس مدرسه بدون توقف حرکت میکند. فقط هفت سال دارم. ولی میتوانم درک کنم که بیشتر از تمام مسائل دیگر، یک ویژگی مهم است که خانواده مرا متمایز از بقیه میکند: ما مدرسه نمیرویم.
بخش ۱: اختیار کردن خوبی
قویترین خاطرهای که در ذهنم باقی مانده در اصل یک خاطره نیست. چیزی است که همیشه تصور میکردم و آنقدر در ذهنم ماند که به نظر میرسید واقعا اتفاق افتاده است. این خاطره وقتی شکل گرفت که من پنج سالم بود. کمی تا شش سالگیم مانده بود. پدرم داستانی با چنان جزئیات دقیقی تعریف کرد که من و برادران و خواهرم همه یک نسخه سینمایی از آن در ذهنمان تصور کردیم، همراه با صدای شلیک گلوله و فریاد. در نسخه خیالی من صدای جیرجیرکها هم شنیده میشد. این صدا را زمانی میشنوم که خانوادهام در آشپزخانه کنار هم کز کردهاند، چراغها خاموش است و تلاش میکنند خود را از ماموران فدرالی که خانه را احاطه کردهاند، پنهان کنند. یک زن دست میبرد و یک لیوان آب برمیدارد، ماه پیکر سیاهش را روشن میکند. صدای شلیک یک گلوله همچون یک تازیانه پژواک مییابد و زن به زمین میافتد. در خاطره من این مادر است که همراه با بچهای در بغل به زمین میافتد. ولی بچه توی بغلش با عقل جور درنمیآید. در بین هفت فرزندی که مادر دارد، من از همه کوچکتر هستم. ولی همانطور که گفتم، هیچ کدام از این اتفاقها رخ ندادهاند.
یک سال پس از این که پدرم آن داستان را تعریف کرد، یک شب دور هم جمع شدیم تا او با صدای بلند از انجیل اشعیا ( ۹) پیشگویی پیامبر شدن حضرت عیسی را بیان کند. پدر روی کاناپه خردلی رنگمان نشست، یک انجیل بزرگ روی پایش بود. مادر کنارش بود. بقیه ما هم روی فرش پرزدار قهوهای رنگ پخش و پلا شده بودیم.
بابا که خسته از یک روز طولانی کار در اسقاطی بود، با صدای یکنواخت، آرام و بمی گفت: « کره و عسل خواهد خورد تا آنکه ترک کردن بدی و اختیار کردن خوبی را بداند. »
مکث سنگینی برقرار شد. ما آرام نشسته بودیم.
- jigar-tala
- ۱۸/۰۱/۱۳۹۹
- 99 بازدید