
هربار پیش دوستانی میرفتم که با ایشان هرگز دربارهی مارگریت حرفی نزده بودم، میگفتم: شما با شخصی به نام مارگریت گوتیه آشنا بودید؟
-مادام کاملیا؟
-درست است.
-خیلی!
این “خیلی”ها گاهی با لبخندهایی همراه میشد که معنایشان کاملا واضح و مشخص بود.
ادامه میدادم: خب، این دختر چه جور دختری بود؟
-دختر خوبی بود.
-همین؟
-خدایا! بله، شوخطبعتر و شاید کمی دل نازکتر از دیگران بود.
-چیز خاصی دربارهاش نمیدانید؟
-باعث ورشکستگی بارون “ژ” شد.
-همین؟
-معشوقهی دوک پیرِ فلان جا بود.
-واقعا معشوقهاش بود؟
-این طور میگویند؛ به هر حال، دوک پول زیادی به او میداد. همیشه همان جزئیات معمولی.
با این حال، کنجکاو بودم چیزی دربارهی رابطهی مارگریت و آرمان بشنوم.
روزی با یکی از کسانی ملاقات کردم که دائم در جوار زنان بدنام زندگی میکنند. از او سوال کردم: شما مارگریت گوتیه را میشناختید؟
در جواب، همان خیلیِ همیشگی را به من تحویل داد.
-چه جور دختری بود؟
-دختری خوشگل و خوش اخلاق بود. از مرگش خیلی ناراحت شدم.
-عاشقی به اسم آرمان دووال نداشت؟
-مردی موطلایی و بلند قد؟
-بله.
-داشت.
-این آرمان چه جور شخصی بود؟
-پسری که به گمانم دارایی اندک خود را با مارگریت خورد و مجبور شد او را ترک کند. میگویند دیوانهاش بوده.
-مارگریت چطور؟
-میگویند مارگریت هم او را خیلی دوست داشته، اما به سبک این نوع دخترها. نباید چیزی بیشتر از آنچه میتوانند بدهند از ایشان درخواست کرد.
-عاقبتِ آرمان چه شد؟
-نمیدانم. زیاد او را نمیشناختیم. پنج شش ماه پیش مارگریت ماند، خارج از شهر. وقتی مارگریت برگشت، آرمان رفت.
-بعد از آن دیگر او را ندیدهاید؟
-هرگز.
نویسنده: الکساندر دوما
- زینب احمدی
- ۲۸/۱۱/۱۳۹۸
- 193 بازدید