
داستایفسکی این رمان را قبل از رفتن به سیبری نوشته است و منتقدان آن را جزء آثار دوران بلوغ نویسنده قرار نمیدهند. اما با این حال، مخاطب با یک عاشقانه کوتاه و خواندنی روبهرو است که هر خوانندهای به متفاوت بودن آن رای میدهد.
جوانی که در عمر خود با هیچ زنی رابطهای دوستانه و عاشقانه نداشته است، ناگهان با یک دختری رویایی آشنا میشود که حاضر است با او وقت بگذراند. هیجان و خوشحالی که به جوان دست میدهد هرچند کوتاه، اما به خوبی در این کتاب توصیف شده است. شبها به راستی برای او روشن میشود و او با همه وجود عاشق دختر میشود. تصور کنید چه حالی پیدا میکنید وقتی بعد از سالها همصحبتی با ساختمانها و مکانهای شهر ناگهان دختر بینظیری کنار خود داشته باشید. اما این همه ماجرا نیست.
در اولین ساعات برخورد، دختر شرط عجیبی برای جوان تعیین میکند. دختر که ناستنکا نام دارد، در همان برخورد اول میگوید:
نباید عاشق من بشوید. باور کنید ممکن نیست. حاضرم دوست شما باشم و حقیقتا دوست شما هستم. اما باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش میکنم. (کتاب شب های روشن – صفحه ۲۷)
در مواجه با این شرط سخت، یک جوان رویاپرداز چطور عمل خواهد کرد؟ گذشته ناستنکا شامل چه ماجراهایی است که این شرط سخت را تعیین کرده است؟ پایان رابطه آنها به شکل خواهد بود؟ کتاب شب های روشن را بخوانید و در این عاشقانه کوتاه، با یک پایانِ به اعتقاد من ناب غرق شوید. این کتاب، بدون شک یکی از ماندگارترین کتابهای عاشقانه خواهد بود که در عمر خود میخوانید.
سروش حبیبی در مقدمه خود مینویسد:
شبهای روشن خون دل شاعر است که به یاقوتی درخشان مبدل شده است. دانهی غباری است که در جگر صدفی خلیده و آن را آزرده است، بهطوری که صدف از خون جگر خود لعابی دور آن میتند و آن را به مرواریدی آبدار مبدل میکند؛ افسوس مرواریدی سیاه! داستایفسکی با عرضهی این مروارید به ما، چهبسا با ما درد دل گفته است.
قبل از شروع رمان، نقل قولی از ایوان تورگنیف آمده است که میگوید:
و شاید تقدیرش چنین بود که لحظهای از عمرش را با تو همدل باشد.
جملاتی از متن کتاب شب های روشن
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…»
حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چجور زندگی کردهاید؟»
«چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما می فهمید ‘تنها’ یعنی چه؟»
«یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟»
«نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با اینهمه تنهایم!» (کتاب شب های روشن – صفحه ۳۰)
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش در میگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار در میآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده باز بسازد و در عین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد. (کتاب شب های روشن – صفحه ۵۱)
وای که چقدر شادی و شیرینکامی انسان را خوشرو و زیبا میکند. عشق در دل میجوشد و آدم میخواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. میخواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است. (کتاب شب های روشن – صفحه ۷۴)
فقط کسی را میتوانم دوست بدارم که آزاده باشد و احساسات مرا بفهمد و محترم بدارد. (کتاب شب های روشن – صفحه ۹۸)
یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ (کتاب شب های روشن – صفحه ۱۰۹)
نویسنده: فیودور داستایفسکی
ترجمه: سروش حبیبی
- کلیک بوک
- ۱۰/۰۲/۱۳۹۹
- 100 بازدید