
مرخصی میگیرم تا زودتر به خانه بروم. سوار تاکسی میشوم. در را که میبندم با پیامکی از بانک، صورتم از اخم درمیآید. با خنده هایم که تا گوشهایم کش آمده، به شرکت زنگ میزنم و از مسئول واحد برای واریز چند ماه حقوق عقب افتادهام، تشکر میکنم.
انگار دعوای دیروزم با اداره مالی جواب داد. شاد و خندان، جلوی پاساژ پیاده میشوم و از معروف ترین برندها، چند دست لباس میخرم تا پیش رفقایم حسابی قیافه بگیرم. احسان را هم برای گردش دعوت میکنم تا مخش را بزنم.
آخر شب پس از گردش رهای مادرم تازه یادم ُ در سینما و شهربازی و رستوران، با کلی لباس نو به خانه میرسم، با غ میافتد که چندهفته ای است کارت بانکی اش را گرفته ام تا موادغذایی موردنیاز خانه را بخرم ولی باز هم مثل دیروزها یادم نمانده است. جلوی آینه میایستم، لباسهایم را میپوشم و از خودم سلفی میگیرم تا به دوستانم نشان دهم.
آنقدر خستهام که خواب پیش چشمهایم رژه میرود. نیم نگاهی به دعوتنامه «مرکز عابد» که روی میز است میاندازم و همین که عنوان آموزش هایش را میبینم؛ 12 چشمم روی کلمه نماز زوم میشود و تازه یادم میافتد که چند دقیقه ای بیشتر به نمانده و هنوز نماز نخواندهام. خواب و بیدار وضو میگیرم و هول هولکی نماز میخوانم.
نویسنده : سیدهطاهره موسوی
- کلیک بوک
- ۱۴/۱۲/۱۳۹۸
- 87 بازدید