
«آلن! آخه چندبار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم به زودی میبینمت. ما باهاشون وداع میکنیم. چون دیگه هیچوقت برنمیگردن. آخه کِی اینرو تو کلهات فرو میکنی؟»
لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گرهخوردهاش پنهان کرده بود که با تکانهای عصبی او میلرزید. بچهی کوچکش روبهروی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش میکرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنشآمیز محکمتری گفت: «و یه چیز دیگه؛ این جیکجیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی میاد اینجا نباید بهش بگی _ادای آلن را درمیآورد_ “صبح بهخیر”. تو باید با لحن یه بابامُرده بهشون بگی “چه روز گندی مادام ” یا مثلا بگی “امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.” خواهش میکنم لطفا این لبخند مسخره رو هم از صورتت بردار. میخوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو میبینی چشمهات رو میچرخونی و دستهات رو میبری پشت گوشت و تکونشون میدی؟ فکر کردی مشتریها میآن اینجا لبخند ابلهانهی تو رو ببینند؟ واقعا میری روی مُخم. مجبورمون میکنی پوزهبند بهت ببندیم.»
خانم تواچ از دست آلن بهشدت عصبانی بود. او زنی بود با قدی متوسط و حدودا پنجاه ساله. موی قهوهای خوش حالت و کوتاهی داشت که پشت گوش جمعشان میکرد و طرهی روی پیشانیاش نوعی طراوت زندگی به او میبخشید. درست مثل موی مجعد طلایی آلن. زمانی که مادرش سرش داد میزد، مویش به عقب میرفت؛ انگار باد پنکه به آنها میخورد.»
نویسنده: ژان تولی
- محمدحسین نادری
- ۰۱/۱۲/۱۳۹۸
- 235 بازدید